یک کابوس ِ تلخ و آرام یا چیزی شبیه به این .
یک آن ، جنون ، چنان با کرختی وجودت عجین می شود ،
که می توانی برای عزیزترین هات توی سرت سوگنامه بنویسی
و گلایل و داوودی برایشان پرپر کنی و سرتا پا سیاه بپوشی حتی !
مثل ِ خوره می افتد به جانت، این ... نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت،
همین جنون و کرختی!
بدترین گمان ها از خیالت آویزان می شوند ،
و تو چشم هات چنان کم سو و بی حواس می چرخند که انگار منتظر ِ دم کشیدن چای ِ صبحانه ای !
زندگی پشت ِ یک لنز ِ خاکستری ِ تار ، برایت جریان ِ بیهوده ای می گیرد .
پوچ ، گذرا ، بی اهمیت ، مثل ِ تبلیغ های ِ وسط ِ فیلم ها ،
چه می شود کرد اگر چنین بلایی روی ِ سر ِ آدمی آوار شود !؟
نظرات شما عزیزان: